زهرا/ندازهرا/ندا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

آبچي كوچولوي دوست داشتني من

مكه

ماه پيش رفتيم مكه...6تير رفتيم 18 برگشتيم....خيلي خوش گذشت زياد اونجا اذيت نكردي چون همه اش بيرون كه ميرفتيم بغلت ميكرديم .تو هتل هم فكرميكردي بايد بغلت كنيم....سفر خوبي بود....فكرنكنم تو زياد خسته شده باشي از اون سفر چون همش بغلت ميكرديم.....
18 مرداد 1391

روروئك

روز 2شنبه هفته پيش روروئك محمد حسام رفتيم گرفتيم واسه تو.اول ازش ميترسيدي ولي بعد عادي شد برات.هنوز عقب عقب ميري بعضي موقع ها شانسي جلو هم مياي.     ...
18 مرداد 1391

دعوتي

ديشب براي افطار خونه خاله الهه دعوت بوديم كلي زحمت كشيده بود خسته نباشه.....شب خوبي بود  و شما زياد اذيت نكردين ولي يكم چرا.....هههههههههههه .....فعلا
6 مرداد 1391

پارك

پريشب رفتيم پارك فقط منو تو وبابا ومامان منو بابا سوار قايق شديم تو هم بودي البته تا يه جاهايي بعدش خسته شدي داديمت به مامان.....بعدش رفتيم بستني خريديم و خورديم ....كلي خوش گذشت.....
6 مرداد 1391

روز دوم ماه رمضان

/ به نام خدا /امروز شما دختر خوبی بودی ابجیییییییی....من روزه بودم ولی مامان بخاطر شما نتونست روزه بگیره.... الان رفتی خونه فاطمه/دختر همسایمون که تو خیلی دوستش داری/تو رو میبره خونشون و باهات بازی میکنه.....راستی از امروز برنامه عموپورنگ هم شروع شده با اسم ١٦٠١٦/هزاروشصت وشونزده/شما میخکوب شده بودی به تلویزیون البته یه مدت کمی.....اولین باری بود که عمو پورنگ رو میدیدی خب... بای ابجیییییییی جووووووووووووووووون....
1 مرداد 1391

اولين مهماني در ماه رمضان

امشب رفتيم خونه عمه فاطمه شما كلي بازي مي كردي وشاد بودي ولي بعدش ديگه خسته شدي و گريه مي كردي...... بعدش با تلفن سرگرم شدي هي كليد هاشو مي زدي.... بعدش هم با ميوه شوكولات و.... كه عمه مي آورد بازي مي كردي همشو از تو ظرفش مي ريختي بيرون....باااااي ابجي خوشجيلم دووووووووووووووووووووستت دارررررررررمممممممم
1 مرداد 1391

ماه رمضان

امروز اولین روز ماه رمضون بود تغریبا ١ ساعت مونده به اذان....من ابجی سارا الان دارم این پست رو مینویسم مامان داره غذا درست میکنه شما هم کیسه برنج رو ریختی بیرون...... داری کلی کیف می کنی .....البته الان دیگه می خوای بخوابی... ...
31 تير 1391